خاطرات یک جوان کهنه دل
نظرات شما عزیزان:
شبی در همهمه ی وجودم با خود می اندیشیدم که معلم کلاس سوممان چه چیز را می خواست بیاموزد به ما که پرسید علم بهتر است یا ثروت
و در همین حال و احوال چرا پدرم برای انشاء من علم را به ثروت ترجیح داد
برای خودم بهانه می تراشم
چون پولمان به علم نمی چربید
چون زندگی ما همچنان با علم ادامه داشت
چون من باید بار کلمات دکتر یا مهندس را برای افتخاری هرچند ظاهری به دوش می کشیدم
چون باید از علم به ثروت می رسیدم؟
واقعا" کدامیک؟ آیا دلایل من درآوردی مغزم مرا قانع میکند؟
خیر
تنها دلیلی که قانع کننده است تورم دست پینه بسته ی پدرم و صورت شکسته و تار های موی سفید مادرم است
که آن هم مانند تمام داستان های کلیشه ای دیگر مرا به سوی ثروتی نداشته و حسرت داشتن آن سوق میدهد
تلخ نوشته ای از جانب شخصیت در خیال پرورانده ی ایهام
با تشکر
1392/02/28
May 18 , 2013